قسمت بیست و پنجم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

آدرنالین خونش بالا بود و به سرعت قدم برمی داشت:" حسابتونو می رسم! حساب هردوتونو!... ازخودراضیای از دماغ فیل افتاده!... فکر کردین کی هستین!؟ یه مسئله حل کردن، فکر می کنن نسبیت انیشتنو کشف کردن!... حالی هردوتون می کنم!" هنوز داشت با عصبانیت، در درون سرش، بر سر باران و رامیس، فریاد می زد که صدایی در کنارش، تمرکزش را برهم زد:" منم ازشون خوشم نمیاد!... خیلی خودشونو واسه اساتید، شیرین می کنن!" نگاهش کرد، دخترک نگاهش به جلوی پایش بود تا حالا که با این سرعت، راه می رفتند، پایش به جایی گیر نکند و زمین نخورد. شراره فکر کرد که یک هم پیمان یافته است! برای زمین زدن باران و رامیس، هرچقدر بیشتر بچه ها را با خودش همراه می کرد، بهتر بود! اصلاً این دقیقاً کاری بود که باید انجام می داد. او باید آن دو را تنها و منزوی می کرد و به هردویشان می فهماند که این راهی که در پیش گرفته اند، نتیجه ای غیر از نفرت اطرافیانشان ندارد. کمی قدم آهسته کرد تا دخترک بتواند، راحتتر پا به پایش بیاید؛ اما کنترل کردن تن صدایش، همچنان برایش سخت بود، با صدای بلند آمیخته به عصبانیت، گفت:" خوبه حالا خودش جزوه شو داد بمن! وگرنه دیگه چکار می کرد!؟... دارم فکر می کنم جزوه شو داد بمن، که به استاد بگه کارش خیلی درسته و بقیه از روی دستش می نویسن!" دخترک نگاهش کرد و لبخندی زد:" آره، منم همینطور فکر می کنم!... وگرنه، جلسه اول و اینهمه قیافه و ادعا!؟" عجب زوج مناسبی! گاهی زندگی حیرت زده ات می کند که آدمهایی با هدف مشترک، چگونه خود را با یکدیگر وفق می دهند تا به خواسته شان برسند! شراره، باز هم از سرعتش کم کرد. هنوز هم اخمهایش درهم بود، اما اکنون احساس آرامش بیشتری می کرد.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 101
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: